وقتی روزنه ی امیدی برای عبور نیست رفتن برای چه؟
دلــــم از همه ی نا مهربانی ها میگیره ،ازاحساس سرشار از غرور كه در وراي محدوديت هايمان خود را
پنهان كرده است !
از خــــود بيني هايي كه چون تـــــيري دل ها را هدف گرفته !
از احســــــاس دروني خودم كه اين روزها گريبان همه را هم گرفته
و
من شــــايد گستاخانه عجزهاي درونيم را چون باري به دوششان ميگذارم !
تنهايم ، ســــرزنش كافيست ! !
ازگفتن هاي ترحــــــــم انگيز و سرشار از خودخواهي ! همه ی تقلاهایم بی فایده است.
اين روزها به صراحت دريافته ام كه زنـــــــدگي ام تبديل به شــــب يلدايي شده كه خيال سحر ندارد!
این روزها اگر به موم هم دست بزنم سنگ مي شود ! رفـــــــاقت ها را كه ديگر حرفش را نزن..
من اين روزها فقط دلـــــسرد ميشوم !
دلــــــسرد به همه ي دلـــــخوشي هايم ! همه ي كساني كه به اسم دوســــــتي دلم برايشان مي تپيد...
ديگر هيچ احســــاسي برايم نمانده...
شــــايد بهتر است رنگ روزگارم را تغــــيير دهم و يا شــــايد بهتر است مـــسيرم را عوض كنم....
ديگر نميـــــخواهم شور و هيجاناتم را نمكين كنم تا شايد بگويي واي چه شادست...
نميـــــخواهم به كسي ثابت كنم من چون كوه در مقابل همه ي اتفاقاتي كه برايم مي افتد خواهم ايستاد...
نميـــــخواهم هق هقم را روي شانه ي تو رها كنم ! گاهي با خود ميگويم من شادم چون به غم هايم ميخندم !
شايد خدا هم به اين تفسير من ميخندد ......!!